زندگی رسم خوشایندیست
برای نوشتن یکی از قصههایم دنبال مطلبی دربارهی درس پرورشی بودم. اینترنت را جستجو میکردم و از این وبلاگ به وبلاگ دیگر میرسیدم که یکهو بین آنهمه مطلب و خبر و شعرهای رنگارنگ مطلبی توجهم را جلب کرد. مطلب در وبلاگ خاطرات یک دبیر بیست و چند سالهی پرورشی ثبت شده بود و این عنوان را داشت: تو فقط برگرد. تو فقط برگرد قول میدهم تمام دفتر نمره را برایت بیستباران کنم تو فقط برگرد قول میدهم هر چه قدر بخندی با انگشت، علامت سکوت ندهم تو فقط برگرد قول میدهم دیگر تکلیفهای طولانی نگویم تو فقط برگرد تو فقط یک بار دیگر در کلاس پرورشی بنشین محمدرضا عباسیان؟ محمدرضا عباسیان؟ غایب! غایب! جابجا در میان این متن کوتاه و غمانگیز عکسهای محمدرضا عباسیان با موهای تراشیده و کاپشن مشکی و چشمهای معصوم و پرشیطنت، در کلاس و میان همشاگردیهایش خودنمایی میکرد. در پایان متن، دوستان آقا معلم، برایش نظراتی ارسال کرده بودند: -پرشد آیینه از گل چینی...آه از این جلوههای تزیینی -پست جالبی بود. آفرین به تو معلم عاشق دانشآموزات. -اولین پستی که از یک مربی پرورشی خواندم منصفانه نبود اینقدر غمانگیز باشد. -تو بیا برات بیارم آواز قاصدکا رو تابریم به باغ قصه که مث شهر فرنگه خیلی چیزای دیگه رو تو هنوز باید بدونی
گفته بودی چگونه میگریم...به همین سادگی که میبینی
عاقبت میهمان یکنفریم...مرگ با طعم تلخ شیرینی
-سلام آقا مصطفی
از صمیم قلب تسلیت میگم.هر انسانی که جونش رو از دست میده برای آدم دردناکه چه برسه اون آدم آشنا باشه.
-تا شقایق هست، زندگی باید کرد...
من از مهر امسال مربی پرورشی میشوم.
و مطمئنم عاشق بچههایم میشوم.
نشونت بدم تموم پرواز بادبادکا رو
تو بیا برات بیارم آدمای قصهها رو
تموم شور و نشاط بازیهای بچهها رو
هنوزم تو باغ قصه خواب خرگوشا قشنگه
آواز چلچلهها رو تو باید برام بخونی
Design By : Pichak |